ملکه زخم ها p2

سلام دوستان ،حالتون چطوره؟من اومدم با یه پارت دیگه راستی برنامهای رو میشناسین که باهاش کاور درست کنم واسه رمانم؟حالا که داری رد میشی یه لطفی بکن بیا ادامه شاید خوشت اومد.
فرانسه سال ۱۶۷۳
جیمی
با نور خورشید بیدار شدم،ای پسره ی احمق واس چی نمیتونی مثل آدم بیدار شی ،بقیه کل شب رو بیدار میمونن بعد صبح پا میشن میرن سر کار، واسه چی من اینقدر دیر بیدار میشم؟
با عجله لباس و کفش هام رو پوشیدم و رفتم سمت پارچه فروشی ؛حتما ارباب بیچارم میکنه
+اصلاً معلوم هست کجایی؟
-سلام ارباب حالتون چطوره؟
+ میگه سلام! وقتی حقیقت رو ندادم میفهمی سلام ینی چی ...
اه اینم دوباره چسبید به حقوق من داشت مدام غر میزد میخواستم برم سر کار ولی نباید تا زمانی که حرف هایش تموم میشد میرفتم چون بی احترامی بود و تو همین فکر ها بودم که ارباب چپ چپ نگام کرد و با فریاد گفت:واسه چی منو نگا میکنی برو کار کن دیگه!
سریع رفتم و تا پارچه هارو بیارم پایین که گرت رو دیدم
+گرت،گرت واسه ی چی منو بیدار نکردی؟تو که میدونستی دیر خوابیدم!
- یه لحظه من واسه چی باید بیدارت کنم؟ مگه قبلاً نگفته بودی من بخوام تا ظهر میخوابم کاری به کار من نداشته باش؟
+اینم شد خواهر، راستی مادر کجا رفت اول صبحی ؟
-گفت یه کار فوری دارم اومدم بهت میگم یه جایی رفته دیگه چیکارش داری؟ خب دیگه حرف زدن بسه الان ارباب بیچارمون میکنه.
عجیبه مادر که بدون خبر جایی نمیرفت.با گرت شروع کردم چیدن پارچه ها که ارباب صدام زد:
+پسره ی سر به هوا یه لحظه بیا اینجا
لحنش گرم بود،اینم معلوم نیست کی حالش خوبه کی بد رفتم پیشش
-بله قربان
+کارمون رونق گرفته ،خدا بهمون لطف کرده ،لیدی آگرین که هست،
-همسر نخست وزیر ؟
+آره همون،از کارمون خوشش اومده،یه چند طاقه ببر پیشش ،اون که خوشش بیاد همه ی زنای اشرافی میان پیش ما
-یکم زیاده روی نمیکند؟مادام فقط یه بار میخره بعد یادش میره
+اه نفوذ بد نزن،زود باش بیا کمک گرت و آدامز پارچه پارچه هارو ببریم خونش
-چشم قربان
راه افتادیم به سمت خونه ی نخست وزیر خونش حدود ۲۰ فرسنگ از پایتخت فاصله داشت،چه قدر مسخره زن نخست وزیر اون همه پارچه فروش خوب رو ول کرده چسبیده به ما،شاید از این کار هدفی داره.از دور میتونستیم عمارت جناب آگرین رو ببینیم،چقدر با شکوه بود،تو همین فکر ها بودم که گرت در گوشم نجوا کرد: اینجا خونه ی نخست وزیره یا قصر اعلیحضرت ؟
-میگما گرت جلوی زن نخست وزیر خم و راست شو و مادام،مادام بگو تا ازت خوشش بیاد.
+خوشش بیاد تا من خدمتکارش شم؟اگه اینجوریه میرم خدمتکار اعلیحضرت میشم چه کاریه
-تا بری فاح .شه ی یکی از شاهزادگان بشی؟
+اونا شاید سواستفاده گر باشن ولی باشعور و عالمن و از بدبختی مثل تو خیلی بهترن
گرت چپ چپ نگام کرد و رفت کنار آدامز،مگه دروغ میگم اخه،ولی حق با گرت بود ،اینجا عمارت که نیست قصره! خاندان آگرین به داشتن چشم های خاکستری معروفن،منم چشم هام خاکستریه،شاید از همین خوششون بیاد. رفتم کنار اسب ارباب:
+قربان اگه بخوام با نهایت احترام با زن نخست وزیر حرف بزنم،چطوری احوالشون رو بپرسم ؟
-چیکار به این کارا داری،تو فقط پارچه هارو میبری بهش نشون میدی،همین!حرف اضافه نزن،توی چشم هاشم نگاه نکن،وقتی اومد نزدیکت تعظیم و سلام کن،کاری هم به بقیش نداشته باش!
+مردم میگن ایشون خیلی باهوشه،میخوام کاری کنم متوجه هوش و استعداد من بشه
ارباب فکر کرد دارم شوخی میکنم،اسب شو کج کرد و پوزخند زد.واسه چی همه منو دست کم میگیرن،ولی من باهوش تر از اینم که فرصت به این خوبی رو از دست بدم. ارباب نامه ی بانو آگرین رو نشون نگهبانان داد.موقعی که وارد عمارت،ببخشید قصر نخست وزیر شدیم،دهنم از تعجب باز مونده بود.لباس خدمتکاراشون از لباس من و گرت بهتر بود، دامن تقریباً مشکی،بالا تنه ی خاکستری و پارچه ای که مثل روسری بود به رنگ آبی -سفید. شاید آشپز بودن،شایدم از اون مسیحی های فوق العاده دین دار.به هر حال من که از قبل حدس زدم خانواده نخست وزیر کاتولیک باشن.یه خانوم با موهای بلند مشکلی،لباس نه تقریباً اشرافی اومد پیش ما.بهش نمیخورد زیاد سن داشته باشه،حداقل ۳۵ داشت.چنتا خدمتکار هم پشت سرشون بود .حدس زدم لیدی آگرین باشه،مثل ارباب تعظیم کردم.
+سلام مادام،حالتون چطوره؟
-خوبم،راه طولانی بود؟
+زیاد نه،راستش سختی کشیدن،ارزش ملاقات با شما رو داشت.
-بفرمایید بالا،میخوام باهاتون صحبت کنم.
آخه مادام چه حرفی با ارباب دونپایه ما داره؟اصلا ولش به من چه
قبل از اینکه مادام بره بالا نیم نگاهی به من و آدامز و گرت کرد و برگشت ولی یک دفعه خشکش زد
من رو مخاطب قرار داد و گفت:
+آهای تو بیا اینجا کارت دارم
-من؟بانو؟
+بله با خودتم بیا
یا خدا واسه چی لیدی آگرین اینقدر مشکوک میزنه؟
رفتم جلو،ولی ندوییدم،نمیخواستم زیاد پرو به نظر بیام،پس سرم پایین بود،با صدایی تقریباً محزون گفتم
-چیکار میتونم براتون انجام بدم
+سرتو بالا کن
یه لحظه گیج شدم اگه ه دختر اشرافزاده ساده بود بهش نگاه میکردم ولی اون زن نخست وزیر بود بعد از خاندان سلطنتی خانواده نخست وزیر قدرتمندترین خاندان بودند و درست نبود اشراف هم بهشون زل بزنن دیگه من که یه آدم عادی.تازه اون یه تاجر و سیاستمدار هم بود.
-اخه..
حرفمو برید
+آخه نداره بهم نگاه کن
سرمو بلند کردم،اولش هیچ عکس العملی نداشت ولی بعدش شوکه شد و گفت:
+چشم هات
-چ چشام؟
واسه چی خودم بهش فکر نکرده بودم،چشمهای من ا چشمهای اعضای خاندان آگرین یک رنگه،وقتی از مادرم در این باره سوال پرسیدم گفت:
پدرت اهل سوئیس بوده، به جرم جاسوسی مثل بقیه هم وطناش گرفتنش و احتمالا مرد.من خیلی دوست داشتم در این مورد تحقیق کنم ولی این قضیه سال ها پیش بسته شد و اعلیحضرت دستور داد اگه هرکس دوباره این موضوع را به زبان بیاره ،زبونش رو میبرم و اگه من دوباره بازش میکردم،شاید به خاطر ژن سوییسیم من رو هم میکشتن،واسه همین میخواستم به یه جایی برسم تا در این مورد تحقیق کنم چون مادرم هم خیلی مشکوک بود.
+چقدر شبیه شی
احتمالاً منظورش چشمام بود که شبیه یکی از اعضای این خاندان بوده
-راستش پدر من...
نتونستم ادامه بدم چون دیدم یکی از خدمتکارا که پشت سر مادام بود یه چاقو به سمتش پرت کرد و من خودم و ایشون رو هول دادم و...
اینم از پارت ۲ امیدوارم خوشتون اومده باشه اگه خوشتون اومده خواهشاً حمایت کنید راستی پارتهای اولیه شرط ندارن،تا بعد 😘😘
۵۵۷۹کارکتر