رمان ملکه زخم ها p1

پارت ۱ رو آوردم حمایت لطفاً (تو این پارت متوجه داستان میشین)
کشور فرانسه سال ۱۶۷۳
آیلیس
یه روز دیگه مثل همیشه قصر شلوغ بود ،این دفعه تصمیم گرفتم به طور جدی و با قاطعیت با پدرم حرف بزنم.
-سلام اعلیحضرت حالتون چطوره؟
+خوبم آیلیس اتفاقی افتاده؟
-نه همینجوری خواستم باهاتون کمی حرف بزنم
+میدونستم،آخه تو هم یه تالیسر هستی و اونا هم به فکر منفعته خودشونن
-قربان میشه در مورد ژن تالیسریه من حرف نزنیم؟
+خواب چی میخوای بگی زود کارتو بگو
-قربان اگه اجازه بدین منم توی جلسههاتون شرکت کنم
+تو؟چی شده یهو عاشق جلسههای ما شدی مگه نمیگفتی کسل کنندن؟
-فکر کردم از اونجا که زمان ازدواجم داره نزدیک میشه بهتره یکم افراد مهم و اشرافی رو بشناسم مثلاً پرنسس مملکتم
+خیلی خوب اگه میخوای بیایی بیا ولی هنوز تجربه آنچنانی نداری پس بهتره فقط گوش کنی و حرفی نزنی
- از سخاوتتون متشکرم قربان!
+خوب از این حرفا بگذریم حال خودت چطوره دیگه کابوس نمیبینی؟
-من خیلی بهترم میدونین شاید دلیل شمایین که مادرمو بخشیدید
+کاری نکردم به هر حال اون مادر لوک هم بود
-با اجازتون مرخص میشم
+میتونی بری
تعظیم کردم و راه افتادم خیلی عجیب بود به همین سادگی قبول کرد؟ شاید فکر میکرد من به خاطر انتخاب شوهر یا از سر بیکاری میخوام شرکت کنم به هر حال که واسه من خوبه چون میتونم زودتر اون کسیو که باعث کابوسهایم شد پیدا کنم.
به اتاق خودم رفتم و لباس های دادیم رو پوشیدم وقتی به سمت دروازه غربی بودم فرانس رو دیدم، اونم میدونست بهترین جا واسه اینکه از قصر بری بیرون و هیچکس نفهمه دروازه غربیه.
+درود پرنسس، حالتون چطوره؟
-خوبم فرانس، میخواستی از قصر بری بیرون؟
+خواهر شما که میدونی من چقدر بیرونو دوست دارم شما چی شما میخواستین برین بیرون؟
-میخواستم یه سری به کورنلیا بزنم، واسه خوندن دعای مراسم شکرگزاری بهتره یکم تمرین کنم تا آبروم جلوی همه نره
+همیشه لوک دعای مراسم رو میخوند ولی به خاطر اینکه رفته دانمارک نمیتونه پس مسئولیت به شما واگذار شد امیدوارم به خوبی انجامش بدین
-فرانس یه سوال دارم،واسه چی با من اینقدر رسمی صحبت میکنی؟
+به هر حال شما خواهر بزرگترید درست نیست که مثل بچگیها به اسم صداتون کنم، با اجازه میرم بیرون
-باشه فقط دردسر درست نکن
سری تکون داد و بعدش تعظیم کرد و رفت رفتار فرانس با من خیلی عجیب شده بود از زمانی که لوک رفته بود دانمارک من و اون با هم خیلی صمیمی شده بودیم ولش کن چی اینجا درسته که رفتار فرانس درست باشه؟
رفتم بیرون تصمیم گرفتم با اون پیرمردی که خاله میگفت دیدار کنم،بالاخره به پدربزرگم خیلی وفادار بوده بهتره قدر وفاداریهاشو بدونه.
خونه اون پیرمرد توی جنگلهای آلین بود، آخه واسه چی باید توی جنگل زندگی کنه؟سرما،دزدها،حیوون ها مگه توی شهر یا روستا خونه نیست؟
اصلاً ولش واسه چی من به همه گیر میدم؟
طبق نقشه ی خاله، اوایل جنگل خونش بود.
خاله پس از تحقیق خونش رو پیدا کرد ولی ممکن بود پدرم جون پیرمرد رو بکشه-چون با خاعن ها همکار بود-پس من تصمیم گرفتم پاداش وفاداریش بهش بدم تا اگر گیر افتادم حداقل پیرمرده نمیره.
موقعی که دنبال خانه ی پیرمرد بودم، دیدم دارن یه پسر بور و چشم های خاکستری رو از دره میندازه پایین..
خداوند نجاتش بده، اونا چند نفرن بودن و من و پسر ۲ نفر اصلا من که نمیتونم نجاتش بدم...
تا خواستم فرار کنم یکی از اونا من رو دید و من سریع فرار کردم و رفتم دویدم پایین کوهستان یا خدا عجب گیری کردم اصلاً به من چه؟
اونا هم دست کمی از من نداشتن و سریع اومدن دنبالم...
فک کنم وقتی اونا حواسشون پرت شد پسره فرار کرد، اه پسره ی دردسر ساز!
دیگه نمیتونستم برم عقب...
تصمیم گرفتم باهاشون مبارزه کنم یا می افتادم توی آب یا میکشنم یا من میکشمشون که احتمالش خیلی کمه..
شروع کردم به حمله کردن من دست خالی و اونا با شمشیر ، یکیشون رو که افتاد توی آب شمشیر رو گرفتم و به بقیه حمله کردم، حالا که درست فک میکنم اونا ۳ نفر بودن و حالا ۲ نفر یکیشون رو کشتم ولی دستم زخمی شد وقتی با سومی میجنگیدم افتادم توی آب و همون لحظه اون پسره ی دردسر ساز هم افتاد و نگاهامون یکی شد...
خب دوستان پارت اول شاید متوجه نشید ولی در ادامه شفاف سازی میشه در ادامه جالب تر هم میشه پس از دستش ندید.
راستی حمایت هم یادتون نره تنبلها