داستان سیاوش در شاهنامه

در شاهنامه ،اسطوره های زیادی وجود داشت ،که سیاوش هم یکی از آنان بود.سیاوش،پسر کی کاووس -پادشاه ایران -بود و به نوعی ولیعهد او بحساب می آمد.با این حال از زندگی روی خوشی ندید و زندگی پر فراز و نشیبی داشت.در ادامه مطلب ،همه چیز رو کامل گذاشتم.
خب داستان از بچگیش شروع،میشه.اسم مادرش توی شاهنامه نیومده ولی احتمالا زود مرده.اسم نامادریش سودابه بود.همونطور که گفتم تنها پسر شاه ایران بود و برای اینکه جنگیدن و اینطور چیزا رو یاد بگیره، میفرستنش پیش رستم توی زابلستان.(رستم جان رو که هم میدونین کیه) سیاوش پیش رستم بزرگ میشه و از دربار و پایتخت ،سیاست و اینا دور بود.خلاصه میگذره و میگذره ،سیاوش بزرگ میشه و خب بالاخره برمیگرده پایتخت پیش پدرش.میگن سیاوش فوق العاده جذاب ،خوشتیپ و خلاصه همه چیز تموم بوده و دخترا واسش دست و پا میشکندن و خیلی ها روش کراش بودن.ولی خودش بنده خدا آدم حسابی بوده و کاری به هول بازی نداشته.ازقضا،یکی از دخترانی که عاشق میشه،همسن نامادریش سودابه بوده.سودابه دختر شاه هاماوران بوده و مثل اینکه خیلی قدرت داشته.(احتمالا از کی کاووس هم خیلی جوون از بوده)آها اینم بگم که کاووس جان خیلی دوستش داشته.سودابه،چند بار سیاوش رو به شبستان میطلبه ولی اون رد میکنه.
فردوسی میگه:
سیاوش بدو گفت هرگز مباد که از بهر دل سر دهم من بهباد
چنین با پدر بیوفایی کنم ز مردی و دانش جدایی کنم
تو بانوی شاهی و خورشیدِ گاه سزد کز تو ناید بدینسان گناه
وزان تخت برخاست با خشم و جنگ بدو اندر آویخت سودابه چنگ
بدو گفت من راز دل پیش تو بگفتم نهان از بداندیش تو
مرا خیره خواهی که رسوا کنی به پیش خردمند رعنا کنی.
سودابه که میبینه تلاشاش فایده نداره،برای اینکه به سیاوش یه درس خوب بده و فردا صبح حرف در نیارن،میره پیش کاووس و میگه سیاوش میخواسته به من ت جاوز کنه.(عجب نامادری🔞). گفتم که پدر سیاوش خیلی سودابه رو دوست داشته ،واسه همین فوراً دستور قتل سیاوش رو میده.ولی بخاطر رسوم،باید اول امتحانش کنه.یکیش این بود که برن وسط آتیش.سیاوش بدبخت میره ولی سودابه میزنه زیرش و نمیره.و همچنین یه امتحان دیگه.خلاصه وقتی توی هردو امتحان سیاوش پیروز میاد بیرون ،کاووس ابله که میفهمه زنش چه کلکی سرش زده،میخواد بکشتش ولی چون اگه میکشتش پدرش (شاه هاماوران)میاد انتقام میگیره ،و مثل اینکه اون موقع وضع ایران بد بوده،نمیکشتش. همین موقع توران حمله میکند.سیاوش واسه اینکه از گزند سودابه در امان باشه میره جنگ.توی جنگ،سیاوش و رستم با کی کاووس به اختلاف میرسند و سیاوش ناچار به به توران پناهده میشود.سیاوش در توران مورد استقبال و میهمان نوازی قرار گرفت و به پیشنهادِ سران توران، دو بار ازدواج کرد. بار نخست با دختر پیران ویسه بنام جریره ازدواج کرد سپس به پیشنهادِ پیران با یکی از دختران افراسیاب بنام فرنگیس ازدواج کرد. مدتی پس از ازدواج سیاوش با فرنگیس، افراسیاب حکومت بخشی از سرزمینِ توران تا ساحل دریای چین را به سیاوش میسپارد. سیاوش نیز در کنار دریا، شهری به نام گنگ دژ میسازد. اما ستارهشناسان، ساختن شهر را پدیدهٔ فرخندهای نمیدانند و تقدیر شومی را برای سیاوش پیشبینی میکنند. آبادگریهای سیاوش، حسادت نزدیکان افراسیاب –بهویژه برادرش گرسیوز– را برمیانگیزد. بگونهای که گرسیوز در هرحالتی به بدگویی از سیاوش نزد افراسیاب میپردازد.خلاصه اینقدر در گوش افراسیاب می خوانند که این میخواد توطئه کنه،افراسیاب هم بعد از دسیسه گرسیوز ،به شهر سیاوش لشکر کشی میکنه و سیاوش که میدونه اگه فرار کنه،گناهکار شدنش معلوم میشه،به استقبال افراسیاب میره (مثلاً بخاطر احترام و اینا)و خب تعداد سربازان سیاوش خیلی کم بوده.خلاصه در نهایت سیاوش و سربازانش کشته میشوند.وقتی ایرانیان موضوع را میفهمد،توی سوگ فرو میروند و رستم که سیاوش جای بچش بوده،(احتمالا مخفیانه) سودابه رو میکشه.اینم از این داستان غم انگیز.
حالا بنظرتون اگه سودابه محسور سیاوش نمیشد ،یا اگه می کاووس زنش رو کنترل میکرد و میزد توی دهنش ،یا اگه سیاوش اینقدر آدم حسابی و شریف نبود ،ایا همه این اتفاقات می افتاد ؟
حتما نظرتون رو راجب به کارهای سودابه ،سیاوش،رستم و کی کاووس بگید و کامنت یادتون نره.
خداحافظ 🥰 😘 👐